پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

افتاب تابستان چه دلبرانه برایم دست تکان می دهد و من در حسرت دیدارش

باشد که باز روزی دوباره بدون ترس به دیدارش بروم

اخر همسایه مان دیروز به رحمت خدا رفت، دیگر همسایه مان در بیمارستان است . وای از این کرونا که تابستان را همانند بهار به ما زهر کرد.

اما پیش خود می گویم : همین روزها ؛ اتقاقات خوب ، خواهند افتاد ؛ درست وسط روزمرگی هایمان ،

دلخوشی ها راهشان را گم خواهند کرد و این بار ، به سمت ما روانه خواهند شد.

شب هایی را می بینم که از خستگی شادی و لبخند روزهایمان می خوابیم و صبح هایی که با اشتیاق دلخوشی های تازه بیدار می شویم . من شک ندارم ؛

یکی از همین روزها ... همه چیز درست خواهد شد !

 

تلخیص : نرگس صفاریان 


برچسب‌ها: دلبر دلخوشی تابستان روزمرگی لبخند
[ یک شنبه 8 تير 1399 ] [ ] [ پری ها ]

خدایا ، جوری آفریدی که ساده دلخوش شویم، پس دلخوشی های ساده هم بفرست

بسنده می کنیم به نور، به ماه ، به گیاه

بسنده می کنیم به عبور، به جاده ، به راه ،

بسنده می کنیم به رفیق ،

خدایا ، برای دل های تنهامان رفیق می شوی؟!

که با جاده و با ماه و آفتاب ، سخن از عشق و اندوه نتوان گفت ،

و از فراموشی و لبخند، تنوان شنفت ،

بسنده می کنیم به نور گستاخی که هر صبح با دیوارهای فسرده ی اتاق ، هم آغوش است ،

بسنده می کنیم به زندگی که با ناملایمتی ها دست به گریبان و جهانی از جسارتش برای ادامه ، مدهوش است.

تو برای ما کافی هستی و ما بسنده می کنیم به تو

"یا رفییق من لا رفیق له"

 

نرگس صفاریان 


برچسب‌ها: دلخوشی, نور , ماه , جاده , فراموشی , هم آغوش
[ یک شنبه 8 تير 1399 ] [ ] [ پری ها ]

سلام و صد سلام

امان از این مشغله فکری که باعث میشه حتی شبها نتونی خوب بخوابی . از بس در طول روز فکرم درگیره شبها هم توی خواب همون دل مشغولی ها دست از سرم بر نمی دارن . چند شب پیش خیلی خسته بودم

سر شب مثل بچه هایی که باید ساعت 10 بخوابن رفتم و خوابیدم اونقدر مغزم خسته بود که به هیچی جز خواب فکر نمی کردم. خلاصه خوابیدم یا به عبارتی بیهوش شدم. بماند که کلی خواب دیدم و کلی دویدم و حرف زدم و استراحت نکردم

انگار مغزم هم موقع خواب سرکار بود و داشت کار می کرد جوری که از بیداری بیشتر خسته شدم . بعد احساس کردم که صبح شده و باید بیدار بشم . اما دو به شک بودم چون سکوت سنگینی حکم فرما بود از سر و صدای رفت آمد ماشینها خبری نبود

پیش خودم گفتم لابد امروز روز خلوتی خواهد بود. خلاصه بیدار شدم و به ساعت موبایل نگاه کردم ساعت شش و دو دقیقه بود پیش خودم گفتم یک ساعت وقت دارم ولی چقدر تشنه هستم برم یک لیوان اب بخورم بعدش

این یک ساعت رو می خوابم . انگار اصلا نخوابیدم خیلی خسته هستم .سر راهم دیدم نادر خوابه گفتم ای دل غافل نادر خواب مونده چه خوب شد من بیدار شدم ، پس صداش میکنم که بیدار بشه . رفتم و گفتم نادر خواب نمونی دیرت می شه

اون بنده خدا یه نگاهی به من انداخت و من دیگه صبر نکردم عکس العملشو ببینم . رفتم اشپزخونه و اب خوردم ، موقع برگشت چشمم خورد به ساعت روی دیوار، دیدم ساعت دو نصفه شبه ! وسط اتاق وایسادم و به ساعت زل زدم .

وای یعنی ساعت دو هستش و من نادر بیچاره رو بیدار کردم که بره سرکار!!  به نادر نگاه کردم که گوشی به دست خواب بود یه لحظه چشماش و باز کرد و بهم نگاه کرد، بهش گفتم ببخشید من ساعت و اشتباه دیدم . بهم زل زد و بعد از چند لحظه خوابید.

خدارو شکر کل این ماجرا خواب بود و متوجه نشده بود . البته خوب شد بیدار نشده بود و گرنه کلی به جونم غر می زد که بد خوابش کردم. دویدم سمت اتاق و گوشیمو دوباره نگاه کردم دیدم ساعت دو و شش دقیقه رو شش و دو دقیقه دیدم.

از یه طرف خنده ام گرفته بود که نصفه شبی می خواستم نادر و بفرستم سرکار از یه طرف هم خوشحال که کلی وقت دارم دوباره بخوابم . این هم از مشغله های فکری که نصفه شب نه می زاره خودت بخوابی نه دیگران .


برچسب‌ها: خواب دل مشغولی شب مردم آزاری مشغله فکری
[ یک شنبه 8 تير 1399 ] [ ] [ پری ها ]

تقریبا یک مدت طولانیه که نبودم راستش بودم ولی نوشتنم به قولی نمی اومد . دل و دماغ نداشتم . اخه دل به دماغ چه ربطی داره ؟! خیلی سعی کردم رابطه شونو کشف کنم ولی چون حوصله نداشتم این اکتشاف به بن بست خورد.

خلاصه اینکه بعد از مدتی که نبودم با خودم گفتم دختر خیلی دیگه تنبل شدی پاشو خجالت بکش از بس گفتی حوصله ندارم خود حوصله هم از دست تو کلافه شده. بابا ولش کن بره . بگذار بره سراغ یکی دیگه بسه دیگه مهمونی تعطیل .

اینطوری شد که حوصله رو راهی کردم رفت . توی این مدت هم که نبودم چند تا سریال دیدم یک نصفه کتاب خوندم ولی چون همون قضیه حوصله وسط بود نگذاشت تمومش کنم . حالا بعد از چند هفته شروع کردم دوباره به نوشتن .

پس اول سلام .

دیروز دوستم بعد از مدتی که نبود سراغمو گرفت و یک خسته نباشید بلند بالا نثارم کرد که احیانا می خواهی یه ماساژ بگیری بابت مطالبی که نوشتی و منم کلی براش صغری کبری چیدم و به قول معروف بهانه اوردم که چرا نبودم ،

ولی بهانه هام مورد قبول واقع نشد. بگذریم کلی حرف زدیم و از همه جا گفتیم و شنیدیم. حرف به جایی کشید که در مورد اینکه کارهامون رو به اطرافیان بگیم یا نگیم. من خودم به شخصه زمانی که میخوام کاری و انجام بدم به کسی نمی گم

تا کار انجام بشود بعدش اگر کسی سوال کرد که فلان روز کجا بودی یا چه کار کردی تعریف می کنم. یک سری از ادما هستن که حتی وقتی کارهاشونو انجام میدن هم بازگو نمیکنند مثل دوست من . یک سری ها هم هستند قبل از اینکه کاری و شروع کنند

از سیر تا پیاز کار و تعریف میکنن و به پیشواز اون کار می روند حالا توی این بین اگر اتفاقی بیافته و اون کار انجام نشه که معمولا این اتفاق می افتد جای بحث دارد. حدیثی از پیامبر اکرم ( ص) هست که می فرمایند

کارهاتونو قبل از اینکه شروع کنید جایی بیان نکنید تا اون کار تمام بشود. برای شما هم پیش اومده که کاری و قبل از اینکه انجام بدهید تعریف کرده باشید و کنسل شده باشد؟

گاهی دلم میخواد با دوستی درد دل کنم. توی ایران اگر برای کسی درد دل کنید یهو طرف مقابل یاد مشکلات خودش می افته و شروع میکنه جلوتر از شما از مشکلاتش گفتن

طوری که دیگه فکر میکنی مشکل تو در مقابل مشکل طرف مقابلت هیچه. ای کاش یاد بگیریم که شنونده باشیم برای دوستی که اومده پیشمون برای درد و دل .

بگذاریم دوستمون هم احساس کنه حرفاشو می شنویم و در صورت لزوم حتی راهنماییش کنیم.

خلاصه اینکه حرف زدن در زمان و موقع خودش خیلی خوبه اینکه چیو چه زمان بگیم و با چه کسی حرف بزنیم از مهارتهایی هستش که باید روش کار کنیم .


برچسب‌ها: دل و دماغ درد و دل مهمونی شنونده
[ یک شنبه 8 تير 1399 ] [ ] [ پری ها ]

روزهایی هست که دوست داری در سکوت مطلق باشی. انگار که توی سینما نشستی و داری فیلم تماشا میکنی . به صداها گوش میکنی به ادمهای اطرافت که در تردد هستن

و گاهی تو رو مخاطب خودشون قرار میدن و منتظر می مونن که جوابشون و بدهی .ولی ... حتی حوصله نداری جواب بدی که خوبی یا بدی .چون نه خوبی و نه بدی .

یه حالت بین خوب و بد . نمی دونم به این حالت چی میگن ، بی تفاوتی یا قرار گرفتن توی خلاء. انگار وقتی میخواهی دستها و سرتو تکون بدی کلی زمان می بره تا دستت به صورتت برسه

یا سرتو به سمتی برگردونی . سنگین و کند. انگار ته دلت خیلی بزرگ شده مثل یه صحرا یا یه دریا در سکون و سکوت مطلق ولی وسیع خالی از هر چیزی .

دلم میخواد یه سنگ بندازم توی اون دریا تا ارتعاش کوچکی به وجود بیاد یا یه مارمولک کوچک روی شنهای صحرا بندازم تا با راه رفتنش جای پاهاشو روی شنها ثبت کنه.

چرا ما ادمها گاهی دچار این سکون و سکوت می شویم؟ نمی دونم براتون اتفاق افتاده یا نه . برای من خیلی پیش میاد گاهی تا چندین روز ادامه داره و بعد انگار یکی

از بیرون دستمو میگیره و منو با شدت از اون خلاء می کشه بیرون . و جالب اینجاست اون شخص هیچ کس نیست جز خودم . یاد گرفتم هیچکس برام کاری نمیکنه جز خودم ، هیچکس بهم کمک نمیکنه جز خودم.

پس خودمو دوست دارم حتی وقتایی که ناراحته ، غمگینه ، دلسرده ، بی تفاوته، شاده ، تنهاست. همه اینها مجموعه من هستن. یاد گرفتم به خودم اجازه بدم غمگین باشم

احساس تنهایی کنم، گریه کنم، غر بزنم، نق بزنم ،چون اگر خودمو سرکوب کنم و بگم نه حق نداری غمگین باشی حق نداری غر بزنی به خودم ظلم کردم. باید به خودم اجازه بدم

حرف بزنه و حرفاش توی خودش تلنبار نشه. به قول دوستم حتی وقتایی که ناراحتی ،غمگینی و یا حتی افسرده ای بنویس . نوشتن خیلی بهم کمک میکنه برای اینکه بیشتر خودمو بشناسم .

پس بیاییم یه تمرینی رو از امروز شروع کنیم . بشینم پای درد دلهای خودمون و هر چی دلمون میگه بشنویم و بنویسیم .حتی شده یک خط یا چندخط مهم اینه

که به خودمون اهمیت بدیم و حرفامونو بشنویم ما در این زمانه کمتر به خودمون اهمیت می دهیم و به کم به حرفای خودمون گوش        می کنیم .

امیدوارم این تمرینی باشه برای اینکه بیشتر خودمونو دوست داشته باشیم .


برچسب‌ها: سکوت سکون تمرین نوشتن محبت دوست داشتن
[ دو شنبه 26 خرداد 1399 ] [ ] [ پری ها ]
صفحه قبل 1 ... 10 11 12 13 14 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1