پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

امروز 29 آبان هستش داشتم به اخرین به روز رسانی وب نگاه میکردم دیدم اوایل آبان بوده راستش خیلی تلاش کردم توی این مدت

بیام و مطلب بنویسم ولی انگار ذهنم مثل کف اقیانوس که چینی ها هر چی داشته باشه و می برن خالی از هر چیزی بود. یه دوستی 

داشتم مدتی در کشور ژاپن زندگی کرده بود و می گفت کشورهای اسیای شرقی از جمله چین و ژاپن هر موجود زنده ای که در اب دریا

باشه و می خورند از اختاپوس گرفته تا جلبک و جک و جونور هر چی که باشه صید میکنند. این همه داستان تعریف کردم که بگم ذهن منم

شده مثل اون اقیانوس کنار کشور ژاپن . حالا چقدر دیگه باید بگذره تا دوباره بتونم ازش استفاده کنم نمی دونم باید از استاد زاویه دید کمک

بگیرم . ازش کمی جک و جونور قرض بگیرم بریزم توی اقیانوسم .

استاد زاویه دید به خاطر شرایط کرونا نیمه وقت شدن یک روز در میون کار میکنن و وقتی هم هستن اصلا کار نمی کنند.مهر شده بهش پیشنهاد

دادم اگر همکار میخواهند حاضرم برم محل کارشون کار کنم . تعریف میکرد چند تا از همکاراشون صبح که میان میخوابن تا ظهر که میخوان برن

بهش گفتم همکاراتو بفرست محل کار من تا کاری کنم برن بیمارستان بستری بشن . از بس ازشون کار می کشیم. خندید گفت اره خوبه

براشون بدنشون ورزیده میشه. تازه شم این تعطیلی شامل حال ما نمیشه شرکت های تولید مشمول تعطیلی نمی شوند. پس ما همچنان

با کرونا در خیابانها تردد میکنیم کنار همکارا کار میکنیم و به روی هم لبخند می زنیم. البته ماسک و رعایت فاصله اجتماعی سرلوحه کارمون هستش

ولی خب باز هم خطرناکه و باید خیلی مواظب باشیم.

دو سه شب پیش شنیدم واکسن کرونا به تولید انبوه رسیده و کشورهای اجنبی خیلی خوشحال بودن که بالاخره می تونند دوستان و خانواده هاشونو

از نزدیک ببین و به تفریح و گردش بروند داشتم فکر میکردم این واکسن کی قراره به دست ما برسه اگر هم رسید با چه قیمتی .

واکسن انفولانزا که می بایست نیمه دوم شهریور به دست مردم می رسید تا بتونن ازش استفاده کنن اونقدر توی انبارها موند که موعدش گذشت

و ما هم قیدشو زدیم حالا این واکسن هم به سرنوشت واکسن انفولانزا دچار نشه . صلوات


برچسب‌ها: واکسن کرونا, واکسن انفولانزا, تعطیلی,قرنطینه
[ پنج شنبه 29 آبان 1399 ] [ ] [ پری ها ]

چند روز پیش خیلی دلم گرفته بود. گوشیمو برداشتم و به این فکر کردم که به کی زنگ بزنم که

 صحبت کردن با اون حالمو بهتر کنه، شماره های گوشیو بالا و پائین کردم ، کسی نبود که

 بهش زنگ بزنم . نه که نبود، بود. ولی اونطوری که بخوام دیر وقت زنگ بزنم و بگم

دلم گرفته ، نبود.

  به این فکر کردم که ادم باید کسیو داشته باشه هر وقت و هر ساعتی، یا هر کجا احساس

کرد، نیاز داره ، باهاش حرف بزنه ؛

باید کسی را داشت یا به جایی رسید، به رفیقی...

.

.

هر کسی باید به جایی برسد

به رفیقی

یاری

به صمیمیتی

آغوشی

به بوسه ای

همدلی

هر کسی باید به جایی برسد در جهان آدمی دیگر

مهم نیست به کجای جهان یک آدم

ولی باید برسد

تا بداند که می تواند متعلق باشد

.

.

هر گاه احساس کردید به هیچ کس و هیچ جا تعلق ندارید، به جهان آدمی که به شما احساس

امنیت می دهد وصل شوید همین صمیمیت های کوتاه است که قلبمان را دوباره برای ادامه ی

مسیر زندگی مان ، دلگرم می کند

 پونه – مقیمی

 

 

 


برچسب‌ها: دوست دلتنگی صمیمیت آغوش رفیق زندگی
[ سه شنبه 6 آبان 1399 ] [ ] [ پری ها ]

یک سفر دو ساعته دم غروب چیزی که مدتها بود دلم میخواست انجام بدهم. کار روزگار و ببین طی مسافت

دو ساعته برای انجام کاری و برگشتن به خونه اونقدر عادی و معمولی بود که فکر نمیکردم یه روزی دلم

براش تنگ بشه و این بیرون رفتن کاری برام مثل یه سفر باشه. دیدن ادمها ، دیدن ساختمانها، دیدن

ماشینها توی خیابون ، حتی موندن پشت چراغ قرمز و دیدن مردمی که از روی خط عابر عبور میکنند،

چقدر دلتنگشون بودم.

 

همیشه از جاهای ساکت فراری بودم یادمه یکی از دوستانم خونه اش و عوض کرد، وقتی رفتم دیدنش

محیط شهرکی که خونه اش بود اونقدر ساکت بود که اگه کسی سر خیابون بلند حرف می زد صداشو

می شد  از ته خیابون شنید. نه صدای ماشینی نه صدای بازی بچه ها ، سکوت مطلق . بهش گفتم

من دو روز هم اینجا تحمل نمیارم و دیونه میشم. 

 

الان خیابون خونه ما درست شده مثل محل خونه دوستم سوت وکور. غیر از صدای ماشین نون خشکی

اونم دو سه روز یک بار و صدای عبور ماشینها اونم تک و توک، صدایی نمیاد. تمام دیروز توی حیاط خونه

داشتم به صداها گوش میکردم به صداهایی که به گوشم نمی رسید. همیشه روزهای تعطیل صدای

بچه ها از توی کوچه می اومد که جیغ می کشیدن و بازی میکردن ماشین میوه فروشی و نون خشکی

بود که می اومد و می رفت .

 

همسایه ها می اومدن جلوی درخونه هاشون و با هم گپ می زدن خوبی محله ما اینه که خونه هاش

اپارتمان نیست و همه همسایه ها بالای سی ساله ساکن هستن و تقریبا برای هم مثل خانواده هستن.

برای همین همیشه جلوی در خونه یکی از همسایه ها جمع میشن و به قول مامانم میتینگ بر گزار میکنند ،

یادش بخیر. دیگه از اون اجتماعات هم خبری نیست ،

 

یادمه عصرا که از کار بر میگشتم مامان خونه نبود وقتی زنگ می زدم که کجاست میگفت با همسایه ها

جمع شدیم آش بپزیم یا برای یکیشون سبزی پاک کنن یا رب و یا نذری بپزن .همیشه خدا کاری برای انجام

دادن برای هم داشتن.حتی گذر زمان و اپارتمان نشینی و غریبه شدن همسایه ها با هم توی محله ما اثری

نداشت و هنوز هوای همو داشتن و بهم سر می زدن .

 

حالا فقط با تلفن با هم در تماس هستن یا در صفحات مجازی گروه تشکیل دادن و باهم در ارتباطن . مامان من

خیلی جالب با این قضیه برخورد میکنه، مثلا اگر پستی می فرسته و لایکش میکنند از لایک کردن طرف

مقابل تشکر میکنه. هر چی مگم مامان جون نیاز نیست شما از کسی که از پستت خوشش اومده تشکر

کنی . میگه نه عزیزم زشته ادب حکم میکنه که ازش تشکر کنم.

 

حتی وقتی برای ما چیزی ارسال میکنه اگر فقط تشکر کنیم شب که میریم خونه

میگه پستی که براتون فرستادمو دیدین؟  اگر بگم دیدم ، میگه خب چی برات فرستادم !! اینجاست که

مچمو میگیره و می فهمه پستش و ندیدم و فقط لایکش کردم. خلاصه که با نسل قدیم و تکنولوژی روز

اینجوری درگیریم.

 

می خواستم بگم کرونا با روابط ادما کاری کرده که هیچکس فکرشو نمی کرد که یک روزی حتی نتونیم از

در خونه هامون بیرون بیاییم و به ناچار پناه ببریم به دنیای مجازی برای دیدن عزیزانمون و تشکر کردن از

پسندیدن پست ارسالیمون.


برچسب‌ها: سفر لایک بازی صدا کرونا
[ دو شنبه 5 آبان 1399 ] [ ] [ پری ها ]

خوردن یه چایی داغ در یک بعداز ظهر پاییزی که تازه خوابتم گرفته کلی می چسبه. اونم بعداز ظهر

شنبه ای که فرداش تعطیله امروز سرکار با وجودی که بین تعطیلی بود ولی سرمون شلوغ بود الان

دیگه خلوت شده و کارها هم سبک تر . پاییز امسال خیلی غریب بود همیشه وقتی پاییز می اومد

 

با دوستام کلی برنامه برای تفریح و گشت و گزار داشتیم، چقدر جاده چالوس این وقت سال  دلربا

می شد. با اون درختهای پر از برگهای رنگی رنگیش ، مثل یه توری که روی سرو صورتتو می پوشونه ،

زیبا بود. یادش بخیر. نشستن کنار رودخونه وقتی هوا خیلی خنکه رو به سردی هستش و پیچیده

 

شدن لای شال و لباس گرم ،چشمک زدن خورشید از لابه لای برگهای درختها و صدای رودخونه

چقدر دلنشین بود .یه لیوان چایی چقدر حال ادمو جا می اورد. چه خاطره دوری، انگار برای سالها

پیش بود. دلم برای اون روزها به اندازه انگشت کوچک پای مورچه تنگ شده .

 

روزهایی که خنده هامان از ته دل بود

خوشی هامان ماندنی بود

کی دوباره می شود به ان روزها برگشت؟

کی دوباره می شود از ته دل خندید ؟

کی دوباره می شود ؟

نمی دانم...

فقط امیدوارم به زودی؛

روزی بیاید که حسرت خاطرات گذشته برایمان باقی نماند


برچسب‌ها: پایئزچای تعطیلی برگ جنگلحسرت خاطره
[ شنبه 3 آبان 1399 ] [ ] [ پری ها ]
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 94
بازدید کل : 7887
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1