پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

 

این روزهای اخیر بیشتر از هر زمان دیگه سردردهای قدیمی به سراغم میاد. انگار دلش برام تنگ شده . انگار اومده مهمونی

از اون مهمونایی که میرن یه جایی دیگه دلشون نمی خواد که پاشن برن ، به قول قدیمی ها کنگر خورده و لنگر انداخته .

قبل ترها رفیق جینگم بود همیشه همراهم بود، یه تایمی از پیشم رفت. وای که چه خوب بود وقتی نبود.  ولی الان مدتیه برگشته

 

انگار بازم میخواد مثل یه جیرجیرک که به تنه درخت می چسبه و ازش جدا نمیشه بهم بچسبه و پیشم بمونه و با جیرجیر

کردناش مغزمو بخوره . امروز هم از اون روزا بود. جیرجیرک شیطون از صبح برام نقشه کشیده بود ، یک کش و دور

سرم بسته بود و تا چشمم باز شد اون کش رو رها کرد و درد پیچید توی سرم. آخ که چه دردی. حتی وقتی توی راه

 

که داشتم می رفتم سرکار، همچنان داشت برای خودش میخوند و به اینکه داره با این کارش منو آزار میده اهمیت نمی داد.

 رو کردم به بچه که ساکت کنار دستم نشسته بود، بهش گفتم یعنی تو نمی خواهی کاری کنی ؟ نگاهم کرد و گفت ، آخه تو

بداخلاقی چی کار کنم . گفتم خب یه کاری کن خوش اخلاق بشم ، نمی بینی این جیرجیرک فسقلی چه طوری حالمو بد کرده

 

یهو از روی صندلی بلند شد و آویزون گردنم شد. گفتم چه کار میکنی بچه جان، الان تصادف میکنیم .گفت خب میخواستم

حواستو پرت کنم که دیگه صداشو نشنوی. گفتم اینطوری که دوتامونو به کشتن میدی. دوباره برگشت سرجاش   

و سرشو پایین انداخت . بهش گفتم قهر نکن دیگه اخه کارت خطرناک بود.

رسیدم شرکت از ماشین پیاده شدم. اونقدر غرق در افکارم بودم که فراموش کردم....  چیو ؟؟؟؟

 

وای بچه رو گذاشتم توی ماشین و در و روش قفل کردم . الان یادم افتاد، از جام پریدم، بعدش گفتم ، چرا هول میکنی

مگه میشه اون نیم وجبی و جایی زندونی کرد . از عمد از صبح نیومده سراغم و گرنه اون زرنگتر از این حرفاست

که توی ماشین بمونه. باهام قهر کرده حالا عصری موقع رفتن می خوام ببرمش بیرون یه کم هوا بخوره تا باهام آشتی کنه

 

. نزدیکای غروب اسمون قشنگ می شه و اون خیلی دوست داره که زیر نور نارنجی افتاب بپر بپر کنه .

برای اینکه از دلش در میارم براش پاستیل هم میخرم. وقتی اون بخنده دلم شاد می شه حتی وقتی که سر درد داشته باشم.

این روزا بهش توجه نکردم حق داره بچه قهر کنه

 پس پیش به سوی بازی در غروب افتاب با خوردن پاستیل. امیدوارم کارساز باشه .

 

 


برچسب‌ها: میگرنجیرجیرک درخت پاستیل
[ سه شنبه 29 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

روزهایی هست که قلبم مثل یک کودک، شاد و سبک بال میشه جوری که دنیا به چشمام اونقدر زیبا و دوست

داشتنی میشه که فکر میکنم شاید دارم خواب می بینم ، خوابی که خیلی واقعی به نظر میاد و گاهی

قلبم اونقدر سنگین و کند می زنه انگار تمام غمهای دنیا رو گذاشتن روی دوشش و اون مثل یک حلزون

که صدف سنگینی و حمل میکنه به کندی راه میره. اونقدر سنگین و اونقدر کند که هر لحظه میگم ممکنه

بایسته و دیگه حرکت نکنه. امروز از اون روزاست که این حلزون خسته تر از همیشه اش شده و گاهی

با شاخکهاش می کوبه به قفسه سینه ام ،انگار به یک طبل تو خالی می کوبه جوری که ارتعاش این

کوبش همه جای بدنم پخش می شه و بدنمو به لرزه در میاره .

 بهش میگم آخه حلزون جان، باز چت شده که اینطوری جلب توجه میکنی! چی میخواهی بگی ؟

خب اگه حرفی داری یواشی بیا در گوشم بگو، چرا جار و جنجال راه می ندازی. جانم ، بفرمایید، سراپا گوشم.

 بعد حلزون جان یواشکی سرشو میاره بالا و بهم میگه ، اخه چرا اینقدر غصه رو جمع میکنی می ریزی روی من؟

اونقدر غصهات تلنبار شده که نمیزاره راه برم

 گفتم ، خب دست من نیست ، یکی از شاخکهاش و که چشمش روشه و زد پشت پرده گوشم ، دردم گرفت .

گفتم، آخ ، چرا میزنی؟  

گفت ،دیدی چقدر درد داشت، این غصه های تو هم که انداختی روم برای من یه همچین دردی داره .

 گفتم، حلزون جون؟ قربونت برم؟

گفت : حرفتو بزن .

 گفتم ، اینا که غصه نیستن .

گفت، پس چی ان؟

گفتم ، راستش نمی دونم چی هستن. فقط می دونم اونقدر توی مغزم جا اشغال کرده بودند که مجبور شدم

بزارمشون پیش تو .

 گفت ،خب جای منو تنگ کردن نمی زارن حرکت کنم . برشون دار.

گفتم ،خب نمی تونم باید یکی باشه و کمکم کنه اینا رو بردارم .

 گفت، یعنی چی یکی باید باشه! مگه خودت نمی تونی برشون داری؟ !!!

گفتم، نوووچ ، شاخک چشمی متعجبشو گرفت جلوی چشمم احساس کردم خنده اش گرفته.

گفت، کی باید باشه؟؟

گفتم ، اون یه نفری که باید باشه و نیست...

گفت ، بازم فاز فلسفی گرفتی که ،

گفتم ،گاهی بودن و نبودن یه نفر دل ادمو به درد میاره ، چون بودنش با نبودنش فرقی نداره .

وقتی هست ، انگار نیست و وقتی هم که نیست ؛ نیست .

گفت، پس بودن و نبودن رو آوردی پیشم؟

گفتم، آره ،میشه فعلا پیشت باشه؟

هیچی نگفت و شاخک چشمیشو جمع کرد

یواشکی گفت، اگه نیاد و بودن و نبودنش و ببره چه کار میکنی ؟

گفتم، اونوقت تو کمکم کن که جمعشون کنم و دور بریزمشون . باشه؟

گفت ، باشه .


برچسب‌ها: قلب حلزون بودن طبل غصه شاخک
[ سه شنبه 29 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

چند روزی بود که دست و دلم به نوشتن نمی رفت . این دفعه دلیل ننوشتنم ناراحتی و غم بود

برای چند روز تعطیلی و نشستن توی خونه و نوشتن عزمم و جمع کرده بودم که روز پنجشنبه

خبر فوت مادر دوست و همکارم به دلیل ابتلا به کرونا شوک بزرگی بهم وارد کرد که کل تعطیلات و

دمق و پکر بودم. اینکه مادر دوستم دو هفته بیهوش بود و در حالت بیهوشی فوت کرده بود و

به خاطر رعایت پروتکل های بهداشتی کسی در مراسم  خاکسپاریش نتونست حضور

داشته باشه خیلی ناراحتم کرد.حتی نتونستیم برای تسلی دادن به دوستم بریم پیشش و ببینیمش

دیروز بچه ها گفتن دوستم امروز میاد سرکار از شب قبل خودمو اماده کرده بودم که وقتی دیدمش

 گریه نکنم . صبح که اومدم نتونستم خودم و کنترل کنم ، بغلش کردم. نمی دونم چرا این بغل اینقدر توی

 ابراز و انتقال احساس تاثیر داره ، لعنتی، وقتایی که خوشحالی  یا وقتایی که غمگینی یه بغل می تونه

 تو رو تا عرش ببره یا نگهت داره که سقوط نکنی . به نظر من تنها راهی که می تونی به عزیزی

کمک کنی اینه که توی شرایط خوب و بدش کنارش باشی و با بغل کردن حالش و بهتر کنی

 راستش خودمم حالم بهتر شد و اروم گرفتم. انگار نیاز داشتم از خود دوستم برای اروم شدن کمک بگیرم

البته منکر ارامش دوستم نیستم کلا ادم موج مثبتیه .  گاهی یه بغل چقدر می تونه به ادم کمک کنه

تلاطم این چند روزمو از بین برد. اومدم به دوستم ارامش بدم خودم اروم شدم.

روح مادرش شاد


برچسب‌ها: کرونا بغل مادر پروتکل
[ دو شنبه 28 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

جایی خوندم تصمیم به تنها موندن

 مثل حذف نمک از غذا ست

خوبه ، به نفعته

ولی یه جورایی بی مزه اس...

چند روزیه این متن و هی می نویسم هی پاکش می کنم و به این فکر میکنم که در موردش بنویسم یا نه .

........

چند هفته ای است که رفته ای به دورترین جای ممکن ، جایی که نزدیک هستی ولی دوری

شاید یک ساعت بینمان فاصله باشد ولی انقدر دوری که این یک ساعت مثل یک قرن است

انقدر دور که با وجود گرفتن شماره ات حتی نمی توانم صدایت را بشنوم

انقدر دور که حتی نمی توانم ببینمت و بپرسم که ایا واقعا دیگر

 نمیخواهی که باشی

نمی خواهی که باشم

نمی خواهی های زیادی که در ذهنم مثل یک ستون سرباز  پیش رویم در حال رژه هستند ،

انگار در حال سان دیدن هستم.

هفته هاست در کش و قوس این هستم که آیا ترکم کرده ای ؟

ولی تو یار نیمه راه نبودی که بدون حرفی بگذاری و بروی

مگر می شود بدون گفتن ، ترک کردن؟!

لابد می شود!

هفته هاست فکر میکنم، لابد می شود ...

دیگر نمیخواهم به این فکر کنم که آیا خوب هستی ؟

آیا الان به من فکر میکنی؟

هفته هاست فکر میکنم که دیگر در زندگیت نباشم ، در زندگیم نباشی

نداشتنت ، نبودنت مثل حذف نمک از غذاست

خوبه به نفعمه ، ولی ....

هفته هاست که فکر میکنم ...

 

 


برچسب‌ها: تنهایی نمک غذا سرباز سان
[ پنج شنبه 24 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

چند روز پیش داشتم عینکم و تمیز می کردم یهو یه دسته عینک توی دستم موند و دسته دیگه با شیشه اش 

افتاد زمین .عینکم از وسط نصف شد . چنان جیغی کشیدم که همه همکارا از اتاقاشون به سمت من

اومدن که چرا جیغ کشیدم و من مات و مبهوت عینک شکسته توی دستمو بهشون نشون دادم .

برای کسی که عینک می زنه شکستن عینکش یعنی فاجعه . وقتی دیدن که من خیلی ناراحتم

نشستن برام تز دادن که بیا عینکتو با چسب بچسبونیم تا وقتی که ببری درستش کنی .

بهشون گفتم اخه با چی می خواهید بچسبونیدش عینک از روی پلش شکسته

باید تقارنش اول درست باشه بعد بچسبونیدش . بعدش گفتم بیخیال حالا بقیه ساعت کاری و بدون عینک

کار میکنم . من همیشه دو تا عینک دارم یکی برای کار که سبک باشه و اذیتم نکنه یکی هم برای مهمونی و بیرون .

پیش خودم گفتم خب می رم خونه و اون یکی عینکو می زنم تا برای این شکسته قاب کاری کنم . یکی از بستگان

توی کار عینک فورشی هستش و من تمام عینکهامو از اون می خرم . هر وقت منو توی مهمونی یا مناسبتی

می بینه میگه تو مشتری خوبی نیستی. میگم اخه چرا ؟ میگه از بس از عینکات خوب استفاده میکنی که نه

می شکنه و نه اتفاقی براشون می افته. پنج سال یه بار میایی که فرمیتوعوض کنی و گرنه اگه تا ده سال

هم بگذره فریم عینکت قابل استفاده است. خلاصه دیشب بعد از چند روز موفق شدم برم پیشش تا ببینم

می تونه عینکمو درست کنه یا نه . تا رفتم توی مغازه اش گفتم بیا دیدی چشمت شور بود بالاخره عینکم

شکست. خندید گفت بابا من که چیزی نگفتم . حالا عینکتو بده ببینم چی شده. خلاصه بعد از کارشناسی

گفت میشه درستش کرد ولی چون روی پل عینک هست جای اتصال کمی برجسته میشه و کمی شکل

عینک از قیافه می افته . شیشه های عینکم سفارشی بود و با یورو روز کلی پولش بود دلم نمی اومد

ازشون بگذرم بهش گفتم من بیشتر به خاطر شیشه ها ناراحتم. خندید گفت خدایی نصف این ردیف

عینکها رو می تونی با این شیشه هات بخری . بهش گفتم می تونی یه فریم شبیه همین فریم خودم

که شیشه ها بهش بخوره بهم بدی . خندید و سرش و تکون داد ، می دونستم گفتن این حرف

خنده دار بود ولی رفت سراغ عینکها و چند تایی اورد و خیلی اتفاقی یکی از فریمها انگار برای

شیشه های من ساخته شده بود . شیشه ها رو جا زد و گفت عینک و بزن ببین خوبه ؟ عالی بود.

گفت تو چه کار کردی دختر. مامان هم همراهم بود گفت به خدا کاری نکرده . من و فامیلمون

خندیدیم و من گفتم مامان منظورش اینه که چه کار خوبی کردی که اینطوری کارت ردیف شده و

هر سه نفرمون خندیدیم توی مسیر برگشت به خونه  یاد این شعر افتادم :

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

" قیصر امین پور "


برچسب‌ها: عینک شکستن بساط قرعه
[ چهار شنبه 23 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

 دوست داشتم بی حوصله باشی و من برایت حرف بزنم و حرف بزنم

و تو حتی با وجود نداشتن حوصله ، حوصله نکنی بگویی حرف نزنم

و فقط در چشمانم خیره باشی.

دوست داشتم در فراموشی محضت مرا به یاد داشته باشی

در کور سوی یادآوری روزها و اتفاقات زندگی ات ، مرا بشناسی

مبادا که فراموشم کنی ، مبادا که وقتی دیدمت با نگاهی سرد مرا بنگری

مبادا که نبینمت ، مبادا که نباشی

 


برچسب‌ها: حوصله, چشم, ندیدن, یادآوری, زندگی
[ دو شنبه 21 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

این روزها کفگیر نوشته هام به ته دیگ خورده . انگار نوشته هام توی یک قابلمه بود که هر وقت میخواستم

فقط کافی بود در قابلمه رو باز کنم و با یک کفگیر نوشته ها رو بردارم. این قابلمه من هم که مثل کت

جادویی نیست همیشه پر و پیمون باشه بالاخره تموم میشه و ته دیگ نوشته هام چه

خوشمزه بود. یادمه کوچیک که بودم وقتی توی مهمونیها سر غذا سراغ ته دیگ رو که می گرفتیم

میگفتن اینقدر ته دیگ نخورید عروسیتون بارون میاد ها و ما میخندیدیم و باور میکردیم.

اما باز هم ته دیگ خوشمزه رو می خوردیم، یک بار این قضیه ته دیگ و بارون بهم ثابت شد.

عروسی پسر خاله ام بود بارون چنان می بارید که انگار سقف آسمون سوراخ شده باشه . یادش بخیر چقدر سر

این موضوع خندیدیم، همه مهمونها می گفتن عروس و داماد مگه چقدر ته دیگ خوردن که اینطوری بارون می باره.

عروسی به یادموندنی بود. قدیمیا خیلی باحال بودن، اینکه ته دیگ خوردن چه ربطی به بارون اومدن در روز عروسی

داره برام جای سواله.

ما خیلی سال پیش یک همسایه پیر داشتیم و چون مادرم بهشون

محبت می کرد با وجود اینکه دخترش همیشه بهش سر می زد ولی برای کوچکترین کارش

می اومد خونه ما . مادرم براش مثل دخترش بود، من خیلی خانم همسایه رو دوست داشتم

خدا رحمتش کنه و روحش شاد باشه، همیشه مادرم و دعا می کرد. هر وقت دم غروبها تنها بود و

حوصله اش سر می رفت می اومد خونه ما و نیم ساعتی می نشست و کلی برای ما داستان

و خاطره تعریف میکرد زن شیرینی بود. هیچوقت از همصحبتی باهاش خسته نمی شدیم .

یه روز بعداز یک بارون پاییزی، دم غروب اومد خونمون موقع رفتن تا دم در همراهش رفتم ،

وقتی داشت می رفت با آسمون نگاه کرد و بهم گفت فردا هوا افتابی هستش. بهش گفتم

از کجا می دونید فردا اسمون صافه؟ گفت هر وقت در طول روز بارون اومد و موقع غروب

اگه تونستی خورشید و ببینی یعنی اینکه فردا هوا افتابی هستش .

این حرفش بعد از بیست سال هنوز یادمه و همیشه موقع غروب وقتی بارونی باشه به خورشید

نگاه میکنم اگه نور خورشید کف خیابون و روشن کرده باشه می دونم فرداش هوا افتابیه و اگر

خورشید پشت ابرها باشه و نتونم نورشو ببینم ، یعنی فردا هوا ابریه. طی این سالها بارها

و بارها این موضوع رو امتحان کردم و هر بار درست از آب دراومد . گاهی وقتا که این

موضوع فردا هوا صافه رو به کسی میگم، با تعجب بهم میگه از کجا می دونم

و من میخندم و میگم خب دیگه می دونم.

حالا خوردن ته دیگ باعث میشه روز عروسی بارون بباره؟ نظر شما چیه ؟

 


برچسب‌ها: ته دیگ باران آفتاب غروب پاییز عروسی
[ یک شنبه 20 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

شده بخواهی به چیزی فکر نکنی ؟

شده بخواهی از زندگی واقعی فرار کنی؟

شده بخواهی مدتی نباشی ؟ نبودن فیزیکی منظورم نیست.

شده بخواهی یه ناظر باشی و نه چیزه دیگه؟

شده بخواهی ذهنت خالی و عاری از هر چیزی باشه ؟

شده یه دیوار نامریی برای خودت درست کنی و پشتش پنهان بشی ؟

شده مکانی بسازی و بری اونجا که کسی نباشه؟

مدتیه یک دریای خیالی درست کردم و توش شناورم . یه جایی که پر ازخالیه

جایی که نه فکر میکنم ، نه حرف می زنم و نه صدایی می شنوم .

اینجا پناهنگاهه ، مثل وقتایی که آژیر خطر به صدا در می اومد و همه به سمت پناهگاه می رفتند

وقتایی که آژیر قرمز زندگیم به صدا در میاد و دیگه کاری از دستم برنمیاد میام این پناهگاه و منتظر می مونم تا وضعیت سفید بشه

بعد کم کم میام سمت ساحل و از دیوار رد میشم  و باز زندگی سلام.

ولی فعلا وضعیت قرمز و معنی و مفعوم ان این است که ...

 


برچسب‌ها: فرار, زندگی, خالی, دریا, شناور, خطر
[ شنبه 19 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

سرکارم هفته خیلی شلوغ و پر استرسی داشتم . گاهی احساس میکنم دیگه برای داشتن این فشار کاری

و استرس زیاد بدنم کم میاره و دیگه کشش ندارم، تا جایی که دو سه شب پیش توی خواب متن استعفا نامه

نوشتم و گفتم ،دیگه بسه این همه سال کار کردن،بیخیال میشم و از کارم استعفا می دهم.

حداقل آرامش دارم و به خاطر استرس از این همه معده درد و سردردهای مزمن خلاص می شوم

ولی صبح که چشمهامو باز کردم گفتم لعنت بر شیطون و رفتم سرکار. پیش خودم گفتم برای هر کسی

ممکنه در زمان کار این مسائل پیش بیاد. خلاصه  دیروز بعد از یک روز کاری تقریبا خسته کننده

راه افتادم سمت خونه . بین راه آسمون نیمه ابری که خورشید در حال غروب بینش خودنمایی میکرد

مثل یه ورد جادویی منو جادو کرد. اونقدر رنگ زرد مایل به نارنجی کمرنگش قشنگ بود که ناخوداگاه

دستمو گرفتم سمت خورشید و بهش سلام دادم و نورشو از بین انگشتام نگاه کردم برای

لحظه ای چشمم سیاه شد و جایی و نتونستم ببینم ولی اونقدر اون حس قشنگ بود که حاضر شدم

چشمم سیاهی بره . تمام این سالهایی که کار کردم هر روز صبح با خورشید مسابقه می گذاشتم

که قبل از طلوعش توی مسیر باشم و من اولین نفری باشم که بهش سلام میکنم همیشه می گفتم

هر کس زودتر بیدار بشه اول اون سلام میکنه. البته این قضیه بیشتر در زمستانها برام پیش می اومد

که من همیشه زودتر سلام می کردم و تابستانها اونی که خواب می موند من بودم . برام جالب بود

تمام این سالها هر روز صبح خورشید روبروم بود و عصرها که بر می گشتم خونه ، بازم روبه روم بود.

 اینکه در سمت غرب زندگی کنی و به سمت شرق بری به نظرم برای من نعمتی بود که به خاطرش

خدا رو همیشه شاکرم . دیدن خورشید زندگی بخش ، حرف زدن باهاش، لبخند زدن به درخشش

زیباش یکی از بهترین کارهایی بوده که طی بیست سال گذشته در زندگیم انجام دادم.

نیروی حیات بخش و انرژی که به بهم منتقل میکرد باعث می شد ادم قویی باشم . گاهی فکر میکنم

قوی نیستم و کم میارم، ولی این زائیده تفکرات و ذهنم بوده بیشتر از اونچه که فکرشو میکنم

قوی هستم و البته خوشحالم که اینطورم.


برچسب‌ها: استعفا استرس کار خورشید قوی طلوع غروب
[ پنج شنبه 10 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

جمله ها را اول شخص بنویسم یا سوم شخص ؟ از زندگی گله کنم یا نکنم ، از بی حوصلگی حرف بزنم یا نزم،

از خالی بودن ذهن برای نوشتن بگویم یا نگویم. اینکه مدتها به کاغذ سفید خیره می شوم و چیزی نمی نویسم ،

دوستم همیشه می گوید در هر حالی که هستی بنویس، مشکل من اینجاست که همین حال الان

هم قابل توصیف نیست. انگار دایره لغاتم کلا پاک شده ، هیچ لغتی به ذهنم نمی رسد که بتوانم

در کنار هم قرارشان بدهم و حالم را بنویسم.

دیروز یک برنامه تلویزیونی در مورد افسردگی فصلی صحبت میکرد پیش خودم گفتم شاید دچارش شده ام

و نمی دانم خلاصه که بدجور گریبانم را گرفته و خیال رها کردن ندارد. انگار من هم از خدا خواسته

تسلیم شده ام و هیچ تقلایی برای رهایی نمیکنم . حال خوبی نیست احساس سنگینی در

جسم و سبکی بیش از حد هوا و فضا.

یک احساس خیلی بدی که هر وقت مریض می شوم این حال را تجربه میکنم انگار ذره ای سنگین شده ام

در فضای سبک و بزرگ انقدر بزرگ که احساس میکنم در این بزرگی در حال له شدن هستم .

فرار از این غیر ممکن به نظر می رسد

آن من دیگر نمی دانم کجاست که بیاید و دستم را بگیرد و از این حال خارجم کند

آن من دیگر شاید در حال گشت و گذار است که نیست

آن من دیگر از این من خسته شده و رفته

آن من دیگر بیشتر رویا پرداز است و حوصله من افسرده را ندارد

قبل تر ها حوصله ام را گم کرده بودم الان آن من دیگر را

من چقدر چیز گم میکنم

اصلا حواسم به آن من دیگر نبود

دلم برایش تنگ شده وقتی او نیست دیگر نمی توانم خیال پردازی کنم

وقتی او نیست دیگر حتی لبخند هم نمی توانم بزنم

ای کاش زودتر برگردد و کمکم کند

آن من دیگر؟؟؟  

بیا ....


برچسب‌ها: گله بی حوصلگی افسردگی فصلی سنگین رویاپرداز
[ چهار شنبه 9 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

روزها از پی هم سپری شدن و ما همچنان با خودمون می گوییم، می گذرد و تمام می شود . تنها چیزی که باعث

شده بتوانیم تاب بیاوریم امید است. امید به اینکه روزی بیماری نباشد ، روزی قرنطینه نباشد، روزی دوری نباشد،

روزی ماسک نباشد. دلم سفر میخواست، حداقل برای یک روز. هفته پیش برای اولین بار در تاریخ مسافرتهای

دوستان پایه ، برنامه ریزی کردیم تا این هفته برای دو روز از این حال و هوای افسردگی که ماههاست

با آن دست به گریبان هستیم رها بشویم . ولی خب اوضاع و احوال چندان رو به راه نیست و این سفر

ریسک بالایی داره و به ناچار سفر را کنسل کردیم. اخم مثل اینکه پاییز دوست داشتنی

را هم باید مثل بهار و اردیبهشت و تابستان زیبا، از پشت پنجره نگاه کنیم، به این امید

که روزی می توانیم بدون ترس و نگرانی با دوستامون اوقات خوشی داشته باشیم.

این روزها را دوست ندارم چون نمی توانم به سفر بروم

این روزها را دوست ندارم چون نمی توانم ببینمت

این روزها را دوست ندارم چون نمی توانم صدایت را بشنوم

این روزها را دوست ندارم چون تو نا امید شده ای

این روزها را دوست ندارم چون کنارت نیستم تا امیدوارت کنم

این روزها را دوست ندارم چون حتی نمی توانم از دور تماشایت کنم

این روزها را دوست ندارم چون دلم برایت تنگ شده

این روزها را ...

 

 


برچسب‌ها: قرنطینه سفر امید پاییز
[ چهار شنبه 2 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

آمده ام که مهمانت باشم

با چادر رنگینی که دوست داری آمده ام

می دانم که منتظرم بودی و به من فکر میکردی

خوشحالم که دوباره می بینمت

چند تار موی سفید به موهایت اضافه شده

 کنار چشمت دو خط اضافه شده

چشمهایت غمگینتر شده

لبخندت ولی همچنان زیباست

موهایت را که روی شانه ات می ریزی به باد میگویم انها را برایم تکان بدهد

وقتی زیر درختان قدم می زنی در کنارت راه می روم

یک سالی می شود ندیدمت چقدر دلم برایت تنگ شده بود

وقتی مرا دیدی گفتی، ای پاییز من آمدی

تو بهار فصل زندگی منی

نمی دانستی که من چه بی صبرانه فصلها را از پی هم دنبال میکردم تا نوبتم بشود

تا بیایم و تو را ببینم

امده ام که مهمانت باشم.


برچسب‌ها: چادر, برگ, پائیز, مهمان , لبخند, زیبا
[ سه شنبه 1 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 31
بازدید هفته : 92
بازدید ماه : 128
بازدید کل : 8018
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1