پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

 سلام ماه رویان 

مادرم هر وقت هلال ماه نو رو می بینه هر جا که باشیم می گه ببینمت ، و وقتی نگاهش می کنم منو می بوسه و میگه ماه نو مبارک همیشه می گه وقتی هلال باریک ماه و دیدی به نور یا آب رون یا صورت کسی که دوست داری نگاه کن .

خوبیش اینه این اتفاق زمانی می افته که با هم هستیم و به آب رون و نور نمی کشه . اینکه این عقیده از کجا و چه جوری بهش رسیده هیچوقت ازش نپرسیدم .چون همینکه یهو بی هوا توی خیابون صدام میکنه و صورتمو می بوسه انگار خدا یه جفت بال بهم میده و تاعرش پرواز میکنم

حالاچی شد که یاد ماه نو افتادم؟ به خاطر اینکه چند روز دیگه ماه نو میشه و علاوه بر این نو بودن ، درهای اسمون با زمیشه و خدا سفره مهمونیشو پهن می کنه و فرشته های خدا میان روی زمین و همراه ما در این مهمونی شرکت میکنن.

امیدوارم توی این ماه پرخیرو برکت دلتون شاد و لبتون خندون باشه . پیشاپیش ماه نو ،ماه خیر و برکت ، ماه مهمانی خدا ، ماه رمضان مبارک .

 برای همه شما عزیزای دل و دخترای زیبای سرزمینم ارزوی سلامتی دارم و روی ماهتونو از دور می بوسم.


برچسب‌ها: ماه هلال آب مهمانی فرشته برکت ماه رمضان خاطره بوسه ماه رویان
[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1399 ] [ ] [ پری ها ]

سلام به دختران سرزمینم 

 

تلفن زنگ خورد . گوشیو برداشتم،  پشت خط صدای یه بچه سه ساله گفت: الو میشه با باباییم حرف بزنم؟  خنده ام گرفت ، گفتم بابائیت کیه ؟ گفت ، بابایی دیگه. گفتم ، خب آخه من بابائی تو رو نمی شناسم. اسم باباییت چیه که صداش کنم ؟ گفت :بابایی !!!! جلوی خنده امو نمی تونستم بگیرم ، گفتم اسمت چیه عزیزم؟ گفت ماهان . گفتم ، خب آقا ماهان، میگم که بابائیت بهت زنگ بزنه . باشه؟ گفت قول میدی ؟گفتم ، بله که قول میدم . حالا با بابائیت چه کار داشتی ؟ گفت : آخه صبح موقع رفتنش ، من خواب بودم نتونستم باهاش خداحافظی کنم . گفتم الان زنگ بزنم باهاش خداحافظی کنم. توی دلم گفتم خوش به حال بابائیی که تو رو داره. توی این فاصله که داشتم با ماهان حرف می زدم همکارم رسید و شنید که میگم ماهان ، گفت پسر منه که . گفتم پس باهاش حرف بزن میخواد باهات خداحافظی کنه.

اینکه به یاد کسی باشی هنر تو نیست هنر اون شخصه که باعث شده تو به یادش باشی و فراموشش نکنی.

ممنون از ادمای خوبی که توی زندگیم بودن ،که حتی سالها دوری باعث نشد فراموششون کنم.لبخند


برچسب‌ها: تلفن بابایی قول فراموشی دوست داشتن هنر
[ سه شنبه 2 ارديبهشت 1399 ] [ ] [ پری ها ]

  سلام دخترای نسل قدیم و نسل جدید

 

یه برادر زاده دارم که 16 سالشه و خدای کامپیوتر و برنامه نویسی و نرم افزاره ،اگه ده روز توی اتاقش باشه خسته نمیشه ، ولی اگه بهش بگم از درخت برو بالا منو نگاه میکنه میگه: عمه ای؟!!!

برم بالای درخت چه کار کنم اخه ؟ بهش میگم بچه جان بالا رفتن از درخت یه لذت خاصی داره انگار یه قلعه رو فتح کردی . ولی تعریف کردن  لذت بالا رفتن از درخت برای نسل بچه ای به سن اون مفهوم خاصی نداره . یادش بخیر...

این دلخوشی های بچه گی هامون کم نیستن ، کوچیک که بودم روبروی خونمون یه باغ بزرگ بود البته دوتا بودن که با یه دیوار از هم جدا شده بودن البته چون همسایه ما بودن بالطبع ما اجازه ورود به هر دو باغ رو داشتیم.

باغ روبروی خونمون یک درخت گردو داشت که تابستونا از دست ما در امان نبود همیشه چوب و سنگ بود که به طرفش سرازیر بود . بیچاره از دست ما یه روز خوش نداشت و یه درخت شاه توت هم داشت که وقتی اجازه داشتیم

بریم توی باغ ازش مثل بچه گربه راست دماغمونو می گرفتیم و می رفتیم بالا. وقتی از درخت می اومدیم پایین اگر کسی ما رو از دور می دید فکر میکرد زخمی شدیم .دستها، صورت ، لباسا، همه قرمز بودن .

بالای درخت فقط تلاش میکردیم که بزرگترین شاه توت و پیدا کنیم که مسلما در بالاترین شاخه درخت بود. یه روز همسایه مون رسید و من و بالای درخت دید به قول خودش اگه می افتادم استخون سالم توی تنم باقی نمی موند

با لهجه یزدیش داد می زد بیایین پایین الان مامانتون میاد این درخت و قطع میکنه ،بنده خدا از شکستن دست و پای ما نمی ترسید. مامانم اونقدر سر ما حساس بود که اگه اتفاقی برامون می افتاد

به قول همسایه مون درختش از ریشه کنده بود. بماند که با کلی التماس که ما مواظب هستیم بهمون اجازه میداد بریم داخل باغ . یه  بز هم داشتن که وقتی توی باغ می چرید بهمون اجازه نمیدادن بریم داخل

چون یه جورایی دیونه بود هر کی و می دید دنبالش میکرد. یه روز سر ظهر که مامان فکر میکرد ما خوابیم با برادرام از خونه جیم شدیم. بچه همسایه مون در باغ و باز کرد و ما هم از خدا خواسته مثل

خرگوشهای بازیگوشی که فضای سبز و سبزه دیدن شروع کردیم به دویدن فقط قبلش قول دادیم که سرو صدا نکنیم چون مامانش خواب بود و اگه می فهمید ما رو بدون اجازه اورده دعواش می کرد.

بعداز قل خوردن روی علفها و سبزه ها یهو بز دیونه رو دیدیم که سرش پائین بود و داشت می اومد سمت ما . مثل ارتشی که بینشون یه بمب منفجر شده باشه متلاشی شدیم هر کی یه طرف دوید.

من مونده بودم کدوم طرفی برم که دیدم بزه منو نشونه گرفته و داره میاد سمتم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود اگه بزه بهم برسه مامانم منو میکشه پس به اولین درختی که رسیدم

همون درخت شاه توت  بود، ازش رفتم بالا . بزه چند بار سرشو کوبید به درخت انگار میخواست بهم بگه اگه مردی بیا پائین تا حالیت کنم بدون اجازه وارد قلمرو من شدن چه عواقبی داره . پسرا نامردا  از ترسشون

از باغ رفته بودن بیرون و من بالای درخت گیر کرده بودم. از صدای جیغ من که بزه دنبالم کرده بود همسایه مون بیدار شده بود. اومد و دید در باغ چهار طاق بازه و پسرا بیرون در باغ داد می زدن و کمک میخواستن

منم بالای درخت با چشمای وق شده به بزه نگاه میکردم که دور درخت می چرخید و حاضر نبود محل و ترک کنه . خلاصه زن همسایه اومد و بزه رو برد و بستش.منم به خیر و سلامت و از درخت اومدم پائین

و بعدش کلی از همسایه مون خواهش تمنا کردیم که به مامانم چیزی نگه . خدایی اونم چیزی نگفت یعنی هیچوقت نگفت .روحش شاد . دیگه بعد از اون قضیه اجازه نداد بریم توی باغ و ما همچنان از بیرون باغ

به درختها ابراز وجود می کردیم. الان به جای اون درختها که شبها مأمن پرنده هایی مثل قناری و طوطی و کلاغ  وگنجشک بود ساختمون های بی ریختی سبز شده دیگه از اون درختها خبری نیست .

دیگه صدای بلبل ها توی شبهای تابستون نمیاد. صدای غار غار کلاغا که وقتی غروب می شد دسته جمعی یه دور افتخاری توی اسمون می زدن تا آقتاب غروب کنه انگار با خورشید خداحافظی میکردن و همینکه افتاب می رفت

که بخوابه اونا هم ساکت میشدن .الان فقط نور چراغهای خونه هایی که جای درختها ساخته شده شبهای تابستون و برامون روشن میکنن . میخوام بگم ما بچگی کردیم از درخت بالا رفتیم پاهامون توی راه آب آبیاری

باغ می گذاشتیم و تو گرمای تابستون اونقدر اب بازی می کردیم که برای همه عمرمون لذتش موندینه ولی بچه های الان چی ؟ توی آپارتمان جلوی تلویزیون یا کامپیوتر از سبزه و درخت و سوسک و مارمولک

چه خاطره ای می تونن داشته باشن. ملعبه بازی بچه گی های ما همین جک و جونورایی بودن که الان با دیدنشون چندششون میشه و جیغ می کشن . حیف ... تعریف کردن این خاطره ها برای

بچه های امروزی مثل تعریف کردن داستانهای قدیمی هستش. ای کاش براشون جذاب بود .

 


برچسب‌ها: کامپیوتر درخت شاه توت بز گردو سوسک همسایه باغ
[ دو شنبه 1 ارديبهشت 1399 ] [ ] [ پری ها ]

ذهن قفل شده یک دختر

سلام بر دخترهای خوشگل و ناز ایرونی

با یک دوستی صحبت می کردم که درباره چی مطلب بنویسم اون دوستم گفت می تونی راجع به هر چیزی بنویسی موضوعات زیاد است با توجه به علاقه و نیاز، از خاطره، داستان تا متن های ادبی، زندگی روزمره و ... رو می تونی در وبلاگ بیاری. وقتی به توصیه و حرفاش دقت کردم دیدم بله کلی مطالب و موضوعات متنوع است که میشه از داخل اونها راجع به خودم به طور خاص و زندگی به طور عام بنویسم .

با کلی ذوق و شوق وارد صفحه مدیریت وبلاگ شدم تا از قسمت ارسال مطالب شروع به نوشتم کنم همین که ادیتور یا همون صفحه ارسال مطلب رو باز کردم یکی دو خط ننوشته، مغزم باز هنگ کرد دیگه چیزی یادم نمی اومد و فقط به صفحه مونیتورم نگاه می کردم که چی بنویسم. خواستم به اون دوستم زنگ بزنم بگم : بله حرف زدن راحت است و حتی راهکار دادن خوبه ولی آیا به شیوه اجرایی شدن اون دقت کردید؟ از بس به ذهنم فشار آوردم مغزم درد گرفت آخه تو شروع کردن هر کاری حتی نوشتن مشکلی ندارم ولی در ادامه و یا اتمام اون همیشه به مشکل می خورم. شاید من ذاتا شروع کننده خوبی هستم و نه لزوما ادامه دهنده و یا اتمام کننده خوبی. خدایا چرا من اینطورم ؟

به این چیزها که داشتم فکر می کرد بی اختیار یاد داستان قدیمی لاک پشت و خرگوش افتادم که در کودکی قصه و کارتون اونو شنیده و دیده بودم. توی اون داستان، خرگوش می گفت من سریع هستم زودتر به خط پایان می رسم و لاک پشت رو مسخره می کرد زمانی که مسابقه دادند خرگوش سریع می ره ولی در بین راه می خوابه و لاک پشت آهسته از کنار اون رد میشه و برنده مسابقه میشه .و در آخر ، این داستان را مصداق بارز ضرب المثل «رهرو آن نيست گهی تند و گهی خسته رود رهرو آن است كه آهسته و پيوسته رود» می دانستند.

 به مرور شیوه روایت این داستان و مسابقه لاک پشت و خرگوش عوض شد و داستان رو به دو شیوه مختلف روایت کردند. در روایت اول، این خرگوش است که مسیر مسابقه را مشخص می کنه و یک مسیر خوب و مناسب را برای سریع دویدن انتخاب می کنه و چون سریع میره ، طبیعی است که مسابقه رو برنده میشه. در روایت دوم، لاک پشت مسیر مسابقه را مشخص می کند و مسیری را انتخاب می کند که دارای آب بوده و باید از یک رودخونه بزرگ بدون پل عبور کنند خرگوش نمی تونه از رودخونه رد بشه و لاک پشت برنده میشه. با این داستان اینگونه نتیجه می گیرند که مسیر مسابقه اگر بر اساس توانمندی و کارآیی آنها مشخص شود برنده مسابقه منصافه مشخص می شود.

تمام این داستان لاک پشت و خرگوش ( اعم از روایت قدیمی و نیز دو روایت جدید آن) امروزه مورد انتقاد است و عده ای معتقدند که دیگر زمان کار انفرادی گذشته و باید به صورت جمعی کار کرد. چون کار انفرادی هزینه زیاد به همراه داشته و بازدهی کمتری دارد و چه بسا منجر به موفقیت نشود. تیم ورک یا کار گروهی از اینجا نشات میگیره که افراد با همکاری هم باید به موفقیت برسند. در داستان ما مسیری که خرگوش می تواند سریع برود می تواند لاک پشت رو روی پشت خود سوار کند و مسیر را ادامه دهد و زمانی که به رودخانه رسید خرگوش روی پشت لاک پشت سوار می شود و از آن عبور می کند. لذا می گویند برای برنده شدن و موفقیت از هوش جمعی و کار گروهی باید استفاده کرد.

حالا چی شد از ذهن هنگ شده خودم به داستان لاک پشت و خرگوش و کار گروهی رسیدم؟ آها یادم اومد می خواستم بگم که درسته وبلاگ دلنوشته های یک دختر است و در اون من یعنی پری ها مطلب می نویسم ولی ضرورتا که نباید من این کار رو بکنم شما خواننده ها و مخاطبان وبلاگ باید نظرات و دیدگاهتون رو هم بگید و اینکه چی دوست دارید من بنویسم و در واقع با این کار در به روز رسانی و ارائه مطالب مفید کمک می کنید. با نظرات شما اگرچه تیم ورک یا کار گروهی صددرصد نمیشه ولی کاچی بهتر از هیچی است. با نظر من حتما موافقید ؟

خودمونیم هی گفتم چی بنویسم چی ننویسم الان که نگاه می کنم با طرح همین مسائل یک مطلب تونستم بنویسم. پس درست گفتند که با هر چیزی حتی پیش افتاده، می توان دست به کاری زد و اقدامی انجام داد. مهم اینه که بخواهیم و قدم در این راه بگذاریم حالا اگر مشارکت گروهی هم باشه که عالی میشه.

روزهاتون شاد


برچسب‌ها: ذهن دختر ایده دخترانه داستان خرگوش و لاک پشت تیم ورک کار گروهی دخترانه
[ دو شنبه 1 ارديبهشت 1399 ] [ ] [ پری ها ]

سلام نازنین های دل

توی خونه نشسته بودم و داشتم فکر میکردم ، که یهو دلم خواست، ای کاش یه پرنده بودم و به هر جا که دلم میخواست پر می کشیدم .اوج می گرفتم توی دل آسمون آبی و می رفتم بالا، از اون بالا که نگاه میکردم، درختها ، کوه ها ، دریاها ،کشتزارها و دشتها ، همه اش زیر پام بود. درختهای رنگ و وارنگی که از بینشون رودخونه های کوچیک پیچ و واپیچ تاب می خورن تا خودشونو به دریا برسونن. سایه امو توی آب می بینم ، میرم پائین. پام و به آب می زنم تا خنکی آب و حس کنم. پامو میکشم به سطح آب و صدای شکافتن آب توی گوشم می پیچیه ، چه گوش نوازه . بعدش اوج میگیرم از لای درختها به سمت نور می رم به سمت خورشید .صدای باد توی گوشم می پیچه انگار سرعتش بیشتر از منه . خودمو می سپرم به دستش ، باد منو می کشه بالا و بالا . تا جایی که می رم روی ابرها ، مثل سرزمین لوبیای سحر آمیز می مونه که جک پسر داستان وقتی از لوبیای سبز شده اش میره بالا به دنیای بالای ابرها میرسه . می تونم اونجا بایستم . خب پس قصرغولی که مرغ تخم طلا و چنگ سخنگو داره کجاست؟ ؟!!! اخه من توی رویا هستم  پس می تونم هم پرنده باشم و هم روی ابرها باشم ، هم دنبال قصر دنیای ابرها ،اصلا می تونم اینجا بمونم .

اما ... دلم میخواد برم پائین و خودم باشم . اینجا چه پرنده باشی چه خودت، تنهایی . آخه دلم تنگ می شه ... برای اونایی که دوستشون دارم .

 بین رفتن و نرفتن در کش و واکش بودم که صدای این آهنگ منو به خودم آورد.

  دلم تنگه پرتقاله من ، گل پر سبز قلبه زار من

من و ببخش از برای تو ، هر چه که بخواهی میارم

 اتل و متل ، نازنین دل ، زندگی خوب  و مهربونه

عطرو بوش همین ، غم و شادیه ، کوچیک و بزرگه مونه

آهای زمونه... آهای زمونه....  این گردونه تو کی داره می چرخونه ......

 

شبتون پرتقالی

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: پرنده درخت دریا جنگل ابر لوبیای سحر آمیز باد پرتقال دل تنگی
[ یک شنبه 31 فروردين 1399 ] [ ] [ پری ها ]
صفحه قبل 1 ... 17 18 19 20 21 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 157
بازدید هفته : 656
بازدید ماه : 637
بازدید کل : 8696
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1