پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

 دوست داشتم بی حوصله باشی و من برایت حرف بزنم و حرف بزنم

و تو حتی با وجود نداشتن حوصله ، حوصله نکنی بگویی حرف نزنم

و فقط در چشمانم خیره باشی.

دوست داشتم در فراموشی محضت مرا به یاد داشته باشی

در کور سوی یادآوری روزها و اتفاقات زندگی ات ، مرا بشناسی

مبادا که فراموشم کنی ، مبادا که وقتی دیدمت با نگاهی سرد مرا بنگری

مبادا که نبینمت ، مبادا که نباشی

 


برچسب‌ها: حوصله, چشم, ندیدن, یادآوری, زندگی
[ دو شنبه 21 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

این روزها کفگیر نوشته هام به ته دیگ خورده . انگار نوشته هام توی یک قابلمه بود که هر وقت میخواستم

فقط کافی بود در قابلمه رو باز کنم و با یک کفگیر نوشته ها رو بردارم. این قابلمه من هم که مثل کت

جادویی نیست همیشه پر و پیمون باشه بالاخره تموم میشه و ته دیگ نوشته هام چه

خوشمزه بود. یادمه کوچیک که بودم وقتی توی مهمونیها سر غذا سراغ ته دیگ رو که می گرفتیم

میگفتن اینقدر ته دیگ نخورید عروسیتون بارون میاد ها و ما میخندیدیم و باور میکردیم.

اما باز هم ته دیگ خوشمزه رو می خوردیم، یک بار این قضیه ته دیگ و بارون بهم ثابت شد.

عروسی پسر خاله ام بود بارون چنان می بارید که انگار سقف آسمون سوراخ شده باشه . یادش بخیر چقدر سر

این موضوع خندیدیم، همه مهمونها می گفتن عروس و داماد مگه چقدر ته دیگ خوردن که اینطوری بارون می باره.

عروسی به یادموندنی بود. قدیمیا خیلی باحال بودن، اینکه ته دیگ خوردن چه ربطی به بارون اومدن در روز عروسی

داره برام جای سواله.

ما خیلی سال پیش یک همسایه پیر داشتیم و چون مادرم بهشون

محبت می کرد با وجود اینکه دخترش همیشه بهش سر می زد ولی برای کوچکترین کارش

می اومد خونه ما . مادرم براش مثل دخترش بود، من خیلی خانم همسایه رو دوست داشتم

خدا رحمتش کنه و روحش شاد باشه، همیشه مادرم و دعا می کرد. هر وقت دم غروبها تنها بود و

حوصله اش سر می رفت می اومد خونه ما و نیم ساعتی می نشست و کلی برای ما داستان

و خاطره تعریف میکرد زن شیرینی بود. هیچوقت از همصحبتی باهاش خسته نمی شدیم .

یه روز بعداز یک بارون پاییزی، دم غروب اومد خونمون موقع رفتن تا دم در همراهش رفتم ،

وقتی داشت می رفت با آسمون نگاه کرد و بهم گفت فردا هوا افتابی هستش. بهش گفتم

از کجا می دونید فردا اسمون صافه؟ گفت هر وقت در طول روز بارون اومد و موقع غروب

اگه تونستی خورشید و ببینی یعنی اینکه فردا هوا افتابی هستش .

این حرفش بعد از بیست سال هنوز یادمه و همیشه موقع غروب وقتی بارونی باشه به خورشید

نگاه میکنم اگه نور خورشید کف خیابون و روشن کرده باشه می دونم فرداش هوا افتابیه و اگر

خورشید پشت ابرها باشه و نتونم نورشو ببینم ، یعنی فردا هوا ابریه. طی این سالها بارها

و بارها این موضوع رو امتحان کردم و هر بار درست از آب دراومد . گاهی وقتا که این

موضوع فردا هوا صافه رو به کسی میگم، با تعجب بهم میگه از کجا می دونم

و من میخندم و میگم خب دیگه می دونم.

حالا خوردن ته دیگ باعث میشه روز عروسی بارون بباره؟ نظر شما چیه ؟

 


برچسب‌ها: ته دیگ باران آفتاب غروب پاییز عروسی
[ یک شنبه 20 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

شده بخواهی به چیزی فکر نکنی ؟

شده بخواهی از زندگی واقعی فرار کنی؟

شده بخواهی مدتی نباشی ؟ نبودن فیزیکی منظورم نیست.

شده بخواهی یه ناظر باشی و نه چیزه دیگه؟

شده بخواهی ذهنت خالی و عاری از هر چیزی باشه ؟

شده یه دیوار نامریی برای خودت درست کنی و پشتش پنهان بشی ؟

شده مکانی بسازی و بری اونجا که کسی نباشه؟

مدتیه یک دریای خیالی درست کردم و توش شناورم . یه جایی که پر ازخالیه

جایی که نه فکر میکنم ، نه حرف می زنم و نه صدایی می شنوم .

اینجا پناهنگاهه ، مثل وقتایی که آژیر خطر به صدا در می اومد و همه به سمت پناهگاه می رفتند

وقتایی که آژیر قرمز زندگیم به صدا در میاد و دیگه کاری از دستم برنمیاد میام این پناهگاه و منتظر می مونم تا وضعیت سفید بشه

بعد کم کم میام سمت ساحل و از دیوار رد میشم  و باز زندگی سلام.

ولی فعلا وضعیت قرمز و معنی و مفعوم ان این است که ...

 


برچسب‌ها: فرار, زندگی, خالی, دریا, شناور, خطر
[ شنبه 19 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

سرکارم هفته خیلی شلوغ و پر استرسی داشتم . گاهی احساس میکنم دیگه برای داشتن این فشار کاری

و استرس زیاد بدنم کم میاره و دیگه کشش ندارم، تا جایی که دو سه شب پیش توی خواب متن استعفا نامه

نوشتم و گفتم ،دیگه بسه این همه سال کار کردن،بیخیال میشم و از کارم استعفا می دهم.

حداقل آرامش دارم و به خاطر استرس از این همه معده درد و سردردهای مزمن خلاص می شوم

ولی صبح که چشمهامو باز کردم گفتم لعنت بر شیطون و رفتم سرکار. پیش خودم گفتم برای هر کسی

ممکنه در زمان کار این مسائل پیش بیاد. خلاصه  دیروز بعد از یک روز کاری تقریبا خسته کننده

راه افتادم سمت خونه . بین راه آسمون نیمه ابری که خورشید در حال غروب بینش خودنمایی میکرد

مثل یه ورد جادویی منو جادو کرد. اونقدر رنگ زرد مایل به نارنجی کمرنگش قشنگ بود که ناخوداگاه

دستمو گرفتم سمت خورشید و بهش سلام دادم و نورشو از بین انگشتام نگاه کردم برای

لحظه ای چشمم سیاه شد و جایی و نتونستم ببینم ولی اونقدر اون حس قشنگ بود که حاضر شدم

چشمم سیاهی بره . تمام این سالهایی که کار کردم هر روز صبح با خورشید مسابقه می گذاشتم

که قبل از طلوعش توی مسیر باشم و من اولین نفری باشم که بهش سلام میکنم همیشه می گفتم

هر کس زودتر بیدار بشه اول اون سلام میکنه. البته این قضیه بیشتر در زمستانها برام پیش می اومد

که من همیشه زودتر سلام می کردم و تابستانها اونی که خواب می موند من بودم . برام جالب بود

تمام این سالها هر روز صبح خورشید روبروم بود و عصرها که بر می گشتم خونه ، بازم روبه روم بود.

 اینکه در سمت غرب زندگی کنی و به سمت شرق بری به نظرم برای من نعمتی بود که به خاطرش

خدا رو همیشه شاکرم . دیدن خورشید زندگی بخش ، حرف زدن باهاش، لبخند زدن به درخشش

زیباش یکی از بهترین کارهایی بوده که طی بیست سال گذشته در زندگیم انجام دادم.

نیروی حیات بخش و انرژی که به بهم منتقل میکرد باعث می شد ادم قویی باشم . گاهی فکر میکنم

قوی نیستم و کم میارم، ولی این زائیده تفکرات و ذهنم بوده بیشتر از اونچه که فکرشو میکنم

قوی هستم و البته خوشحالم که اینطورم.


برچسب‌ها: استعفا استرس کار خورشید قوی طلوع غروب
[ پنج شنبه 10 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]

جمله ها را اول شخص بنویسم یا سوم شخص ؟ از زندگی گله کنم یا نکنم ، از بی حوصلگی حرف بزنم یا نزم،

از خالی بودن ذهن برای نوشتن بگویم یا نگویم. اینکه مدتها به کاغذ سفید خیره می شوم و چیزی نمی نویسم ،

دوستم همیشه می گوید در هر حالی که هستی بنویس، مشکل من اینجاست که همین حال الان

هم قابل توصیف نیست. انگار دایره لغاتم کلا پاک شده ، هیچ لغتی به ذهنم نمی رسد که بتوانم

در کنار هم قرارشان بدهم و حالم را بنویسم.

دیروز یک برنامه تلویزیونی در مورد افسردگی فصلی صحبت میکرد پیش خودم گفتم شاید دچارش شده ام

و نمی دانم خلاصه که بدجور گریبانم را گرفته و خیال رها کردن ندارد. انگار من هم از خدا خواسته

تسلیم شده ام و هیچ تقلایی برای رهایی نمیکنم . حال خوبی نیست احساس سنگینی در

جسم و سبکی بیش از حد هوا و فضا.

یک احساس خیلی بدی که هر وقت مریض می شوم این حال را تجربه میکنم انگار ذره ای سنگین شده ام

در فضای سبک و بزرگ انقدر بزرگ که احساس میکنم در این بزرگی در حال له شدن هستم .

فرار از این غیر ممکن به نظر می رسد

آن من دیگر نمی دانم کجاست که بیاید و دستم را بگیرد و از این حال خارجم کند

آن من دیگر شاید در حال گشت و گذار است که نیست

آن من دیگر از این من خسته شده و رفته

آن من دیگر بیشتر رویا پرداز است و حوصله من افسرده را ندارد

قبل تر ها حوصله ام را گم کرده بودم الان آن من دیگر را

من چقدر چیز گم میکنم

اصلا حواسم به آن من دیگر نبود

دلم برایش تنگ شده وقتی او نیست دیگر نمی توانم خیال پردازی کنم

وقتی او نیست دیگر حتی لبخند هم نمی توانم بزنم

ای کاش زودتر برگردد و کمکم کند

آن من دیگر؟؟؟  

بیا ....


برچسب‌ها: گله بی حوصلگی افسردگی فصلی سنگین رویاپرداز
[ چهار شنبه 9 مهر 1399 ] [ ] [ پری ها ]
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 154
بازدید کل : 8044
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1